هفت سال است که ازدواج کردیم و من همیشه به خاطر اینکه زندگیم با قهر و دعوا شروع شد ناراحتم. با اینکه با هیچ کس توی زندگی هیچ مشکلی نداشتم اما از نظر همسرم سرتاسر مشکلم. همیشه از دید همسرم کم و کوچک شمرده شدم. هیچ وقت حس نکردم دوستم دارد. حتی می بینم کسانی که الان کارشان به جاهای باریک کشیده لااقل اوایل زندگی یا دوران نامزدی عشق را تجربه کردند. اما ما از همان اول زندگیمان با دعوا و قهر شروع شد. من را با زن برادرش و بعد با خواهران و مادرش مقایسه کرد. درحالیکه از دید دیگران اینطور نبود. من همیشه می خواستم خودم باشم. هیچ کدام از آنها تحصیلات و زیبایی من را نداشتند اما از نظر او من کسی هستم که فقط یاد گرفتم درس بخوانم. در حالیکه نه تنها درگیر مقالات پایان نامه دکترا هستم بلکه سعی می کنم به کار خانه و خانه داری و پخت و پز هم برسم و باردار هم هستم. برادر همسرم دکتر متخصص است و پولدار است و 15 سال از همسرم بزرگتر است با این حال ورزش میکند وزن متعادلی دارد. مسافرت خارجی می رود روی سرش مو کاشته و زنی دارد که مدام قربان صدقه اش می رود. همسر من چاق است ورزش نمی کند و موهایش ریخته و از صبح تا شب کار می کند و هر روز دوساعت رانندگی می کند تا سرکار برود و برگردد. من هم چون دانشجو هستم هیچ درآمدی ندارم و آنقدر نگرانی و استرس دارم و آدم آرامی هستم که سیاست های زنانه هم نمی دانم. در هر مهمانی که شرکت می کنیم وقتی به خانه برمیگردیم می گوید فلانی به من گفت تو از برادرت خیلی پیرتر به نظر می رسی. و بعد می گوید من همه این ها را ازچشم تو می بینم. تو مرا پیر کردی. موهایم را ریختی. قهر و لجباز ی کردی. این کابوس همه مراسم هایی هست که ما میرویم. در همه موارد دیگر هم همیشه از نظر اون من مقصرم. حتی اگر دستش زخم شود می گوید تو حواسم را پرت کردی یا تو ..... من دیگر نمی دانم چکار کنم. تمام اعتماد به نفسی که داشتم توی این هفت سال به باد رفت.